نتایج جستجو برای عبارت :

چقدرررررررر بدبختم من

واقعا بدبختی من حد و اندازه نداره مثل نفهمیم
هرچی بشه حقمه
باز نمیتوتم جلوی خودمو بگیرم
اخه چرآآآ
چرا این همه بی تفاوتی لعنتی
چرا نمیای
چرا
تو که میدونی من بدون تو نمیتونم
دیگه چند بار
هاآآن چند بار بهت بگم؟؟؟؟چقدر بی لیاقت بوری و من نمیدونستم
داری با دوستات میگی میخندی خوش میگذرونی
یه یادی هم از من کن مـــــرد
آره 
کم نیستن نامردایی مث تو
که اسم مرد میزارن رو خودشون
میان اینطوزی میکنن
دیگه هیچ فرقی با بقیه نداری
دیگه تصورمو از مسعود قبلنا
از صب نشستم پشت میز بکوب تا الان .. گردنم به شدت دردگرفته .. چشام باز نمیشن و بدنم خسته شده ...دلم ... آخ که چقدرررررررر پره...
چرا اینقدر زیست دوم نچسبه! برای بار هزارم هم فصلاشو رو بخونم باز نچسبه این زیست دوم! 
حالم گرفته س شدید ... 
+ وبم خیلی سوت و کور شده و میدونم کسی نمیخونه :) ولی خب واسه دل خودم مینویسم ، مغزم یه لحظه دستور میده منم باید همون لحظه بنویسم هر چند بعدش پاک میکنم ..
ب معنای واقعی کلمه اعصابم ری دس و حوصلم سر رفته!
سرم درد میکنه
میدونم خیلی بدبختم و خیلی عوضی و بی معرفتن!
اما کم کم باید برم تو لاک تنهایی خودم و بدبختانه به بدبختی هام نگاه کنم...
همینکه خانواده هست کافیع! هوم؟
درس بخونم فیلم ببینم کتاب بخونم بخوابم! بعد کنکورم تفریح!
آفرین چقدم فکرای قشنگی
چقد احمق و خرم ... 
اینکه چقد از آدمای اطرافم متنفرم حد نداره ! 
سلام
من یه دختر 27 ساله هستم، احساس میکنم دیگه کشش زندگی رو ندارم، شاگرد اول مدرسه مون بودم از کلاس اول تا پیش دانشگاهی، پشت کنکور موندم که پزشکی قبول بشم به خاطر ضعف مالی و زندگی تو یه شهر خیلی کوچیک و بی امکانات نشد که قبول بشم، دیگه داشتم دیوونه میشدم داشت کارم به دکتر اعصاب میکشید، انتخاب رشته کردم رفتم لیسانس گرفتم، ولی دوسش نداشتم.
اومدم بشینم خونه باز واسه کنکور بخونم، خونه مون هر روز دعواست، هر روز، اصلا نمیشه زندگی کرد، هر روز بابام
1. دیشب ساعت دو و نیم نصف شب از خواب یهو پا شدم رفتم چراغ اتاقو روشن کردمرفتم سر کیفم زارتی زیپشو وا کردم بابام بیدار بود همه خواب بودن دندوناش ریخت گفت چی شده؟؟بعد من با این قیافه 0.o بودم... گفتم سلام. برو بیرون قیافه بابام :|بعد گفتم میخوام برم مدرسه. برو بیرونقیافه بابام :|بعدش گفت ساعت دو و نیمه.گفتم اره. میخوام درس بخونم. برو بیرون بعد بابام فهمید رد دادم، رفتمنم باز ساعتو نگاه کردم. زیپ کیفمو بستم چراغو خاموش کردم خوابیدم :))
واقعا باور نمیک
بسم الله الرحمن الرحیم
+هیچکدوم از همکارام رو دوست ندارم و به راننده حس خیلی بدی دارم حسم داره به تنفر نزدیک میشه و حس تنفر یکی از سخت ترین حس های دنیاست:(
گل بوده به سبزه نیز آراسته شده به زور جانشین مرکزم گذاشتن و هی با بارننده باید برم این ور اون ور...
من ازین مرکز میییییییییرم
+مدتی هست که از تصمیم تسلیم بودنم میگذره و برکاتی داشته بر روح و روانم و حتی جسمم کاش به مرحله ای برسم که دیگه هیچ شکی برای انتخاب و تصمیمم نمونه و دلم راضی باشه و هی شور
هیچ آدم موفقی روز رو بااین فکر شروع نمیکنه 
من نامرئی هستم،هیچ کس رو نگاه نمیکنم یه آدم بدبختم من یه بازنده ام فکرمیکنید آدم های موفق فقط خوش شناس هستن اشتباه میکنید.
اونا آدمای هستن که زندگیشون و دوست دارن وهمیشه برنده اند.
شما کی تو زندگی خودتون نقش مکمل شدین؟ وقتی بقیه داشتن نقش اصلی رو بازی میکردن
زندگی به این بستگی داره که ترجیح بدین وچجوری زندگی کنید به خودتون اعتماد داشته باشین قدرت درونتون رو باور داشته باشین 
لیدر شماهستید ،شماتو
نمیدونم چی شد...چرا؟واقعا عاشقش شدم...از این موضوع خوشحال نیستم....نمیخوام طرد شم..از همه...نمیخوام وقتی حس مو میفهمه پرتم کنه بیرون و  واسه همیشه ازم متنفر شه....البته الانم فکر کنم دیگه دوستم نداشته باشه و ازم خوشش نیاد:/از بس وقتی می‌بینمش به هول و ولا میرفتم و هیزی میکنم...دست خودم نیست:/یک بار مچ خودمو گرفتم که به سینه هاش زل زده بودم..بعد همش عذاب می کشم که چند نفر دیگه منو تو همچین حالتایی دیدن..واقعا هیچ تحریکی نسبت به پسر جماعت حس نمیکنم:/او
تو این سیزده روزی که رفتم سر کار، امروز صاحب کار دو تا دسته گل به آب داد و به نام من ثبتش کرد.
1) هر لباسی رو نمیشه با هم شست. برخی لباس ها رنگ پس میدن. برخی زیاد باید شسته بشن و برخی متوسط و برخی هم فقط آبکشی. تو اینها برند هاکوپیان از همه گرون تر و شستن اون مهم تر هست. من بی اجازه صاحب کار هیچ لباسی رو توی لباسشویی ننداخته و کاری نمیکنم. کاری که میکنم جدا کردن لباس های تیره از روشن و گشتن جیب اونها و چک کردن اینهست که لکه های نداشته باشن. امروز دقیقا
دوست دارم
که بروم
از همه جا
از این شهر تنگ
از این دنیا
از کنار این ادمها که کنارم نیستند
وقتی فکر میکنم
تمام این آدما دوستانم هستند
میفهمم که من چقدر بدبختم
که دوستانم نمفهمندم
که مهم نیست خوشی ام
غمم
دلتنگیم
نزدیکی یا دوری ام
تنهایی ام
مهم نیست که چه حالیم
براشون این مهمه که موقعی که ناراحتن 
یا یه چیزیشونه
پیششون باشم
که اگه نباشم میشم بی وفا
مییشم سنگدل
میشم اون چیزی که نیستم
اما اینا
دیگه مهم نیست
من دیگر خسته ام
می خواهم بروم
این رفتن بوی
دوست دارم
که بروم
از همه جا
از این شهر تنگ
از این دنیا
از کنار این ادمها که کنارم نیستند
وقتی فکر میکنم
تمام این آدما دوستانم هستند
میفهمم که من چقدر بدبختم
که دوستانم نمفهمندم
که مهم نیست خوشی ام
غمم
دلتنگیم
نزدیکی یا دوری ام
تنهایی ام
مهم نیست که چه حالیم
براشون این مهمه که موقعی که ناراحتن 
یا یه چیزیشونه
پیششون باشم
که اگه نباشم میشم بی وفا
مییشم سنگدل
میشم اون چیزی که نیستم
اما اینا
دیگه مهم نیست
من دیگر خسته ام
می خواهم بروم
این رفتن بوی
میفرستم به تو پیغام پس از هر پیغام!پاسخت مثل نجات پسری از اعدام !
مثل یک‌ طفل زمین خورده‌ء بازی بودم!قبل تو خسته و با عشق موازی بودم!
مثل سیگار خطرناک ترینت بودم!خودکشی بودم و هولناک ترینت بودم!
مثل حالِ بَده " ماه دل من بیداری؟"مثل زوری شدنِ "بنده وکیلم؟ آری!"
مثل مردی که شبی در تو وطن میگیرد!یک شب آخر منِ تو در تنِ من میمیرد!
نکند موی مرا دست کسی شانه کند؟خاطره جان مرا خسته و دیوانه کند؟
نکند جان مرا باد به یغما ببرد؟نکند بوی تو را باد به هر جا ب
این همه نوشتم نوشتم نوشتم اما یادم رفت اینو بگم ممکن با یه اتفاق بد همه رویاهام دود بشه بره هوا. فکر کن دیگه نشنوم. فکر کن همه اینها بیهوده بشه. فکر کن تلاش کنی اما به خاطر یه نقص مجبور بشی رهاش کنی. اون قدر تو خودت بری که دنیارو فراموش کنی. میترسم از برای همیشه نشنیدن. از این که یروز صبح بیدار بشم ببینم هیچی نیست دنیا خالیه. همینجوری بدون سمعک ها انگار واقعا نمیشنوم. چقدر من بدبختم. البته تو این قضیه. اما این نمیذارم باعث شه دست از تلاشم بردارم. ا
بسم الله الرحمن الرحیم
تاهمین سال۹۶دنبال ارامش و راحتی بودم..
خسته شده بودم از خودم،ازاینکه چقدر بدبختم،ذلیلم،خوارم،شکسته ام،هیچی نیستم ووو....میخواستم خودمو عوض کنم از اون منجلاب تاریک دربیام،نجات پیداکنم برای خودم زندگی کنم قوی باشم و...بهش دست هم پیداکردم اما چه میدونستم دارم وارد وادی عشق میشم...
عشق سوختن دارد..
سوختن در آتشی که تا خودت را نجات ندهی،نجات نمی یابی...
فکرمیکردم عشق فقط خوش گذراندن هست،به هرحال کسیکه دیدش محدود باشه همین ف
بسم الله الرحمن الرحیم
تاهمین سال۹۶دنبال ارامش و راحتی بودم..
خسته شده بودم از خودم،ازاینکه چقدر بدبختم،ذلیلم،خوارم،شکسته ام،هیچی نیستم ووو....میخواستم خودمو عوض کنم از اون منجلاب تاریک دربیام،نجات پیداکنم برای خودم زندگی کنم قوی باشم و...بهش دست هم پیداکردم اما چه میدونستم دارم وارد وادی عشق میشم...
عشق سوختن دارد..
سوختن در آتشی که تا خودت را نجات ندهی،نجات نمی یابی...
فکرمیکردم عشق فقط خوش گذراندن هست،به هرحال کسیکه دیدش محدود باشه همین ف
دلایل خیلی زیادی دارم که برم یه گوشه ماتم زندگیم رو بگیریم و فکر کنم چقدر بدبختم ولی یک چیزی مانع میشه نیروی درونمه که مدام پدرم رو دراورده میگه اینجا نه الان نه برو بدو تلاش کن تو این نیستی این تنی که به تو امانت دادن این ذهن این مغز مال اینجا نیست بفهم همون نیروی درونم من و اوراه کرده و هنوزم دست بردار نیست و حیف که همیشه باهام هست و اجازه نمیده ماتم بگیرم.
یک بنده خدایی یه مدت بود سخت پیگیر بود ارشد بود و میدیم چقدر بچه ها دورش جمع میشدند و تب
به نظرتون بابای من شبیه چه کسی میتونه باشه؟ چرا واقعا چرا چه پلیس نیروی انتظامی چه پلیس راهنمایی رانندگی بهش سلام نظامی میدن؟ کم مونده این ماشین نیروهای مسلح حین رد شدن از کنار ماشین ما ادای احترام کنن!!!
امروز برای بار نمیدونم چندم در طی این بیست و اندی سال تا یه پلیس بابای من رو دید چنان سلام نظامی‌ای داد که نشد نخندم ریسه رفتم از خنده البته هنوز هیچ کدوم به بامزگی اون سری نشده که کم مونده بود دو تا پلیس انتظامی اسلحه‌هاشونم بدن به بابام!
ج
خب اول یه ستاره یه گوشه بزنین و بنویسین «توجه: هیچوقت حرفی که تو ذهنتونه و هیچ خزعبلی هیچ چرت و پرتی رو گوشه کتابتون ننویسین»
 
و دلیلش:(
من بدبخت من بدشانس دیوونه نمیدونم چرا گوشه کتابم نوشتم « باید راجب N یه تجدید نظری بکنم» حالا از بدبختی خیلی زیادم بی حواس کتابمو دادم یه مبحثی که ننوشته رو بنویسه:(
حالا چهارشنبه اومد کتابمو کوبید رو میزم و گفت: منم باید یه تجدید نظری راجبت بکنم
اولش رفتم تو شک ولی بعدش فقط تونستم دستو بکوبم تو صورتم
خلاصش ا
توی یوتوب بودم. چشمم به یکی از اجراهای اکوستیک از تیلر سوییفت افتاد. جایی بین حرف‌هایش گفت «من علاقه دارم که با دیگران به اشتراک بذارم.» یک نفس راحت کشیدم. خیال می‌کردم که مشکل دارم. خیال می‌کردم من بیش از حد می‌نویسم و عکس می‌گیرم. حرف نزدن و توودار بودن آدم‌ها مرا اذیت می‌کند. فرار می‌کنند. فلانی را ۱۶ سال است که می‌شناسم اما کل دوستی ما بر پایه‌ی خنده و مسخره بازی می‌گذرد. باعث می‌شود که معذب شوم. باعث می‌شود که حس کنم من یک بدبختم که
...امروز اولین روزیه که واسه رفتن به خونه جدید خاله آماده میشدم تا برم.راستشو بخواین خیلی خوش حال بودم ولی نمیدونم چرا انگار یکی به من میگه نرو یا میگه بری بلایی سرت میارن ولی از اونجایی که من علاقه زیادی به رفتن به خونه دیگران دارم مخصوصا اگه خاله مریلن باشه و خونشم جدید باشه.داشتم حاضر میشدم تا به یه تیپ خاصی برم،چون فامیلای ما و فامیلای شوهر خالمینا و همسایه های جدید و دوستای خاله هم دعوت بودن دوست داشتم تو اون جمع من یکی از همه تک تر باشم و
سلام
22 سالمه، فرزند آخر یه خانواده پرجمعیتم، بقیه به غیر از یه داداشم ازدواج کردن. راستش این چند وقته تو خونه مون یه جریاناتی پیش اومده که چند روزه دعا میکنم کاش بچه بودم و درکی از اوضاع دور و برم نداشتم، موضوع داداش دومم، این دفعه دومه که قهر کرده. 
دفعه اول سر اینکه میخواست با بابام شریک بشه مغازه بخره، بابام قبول نکرد و گفت دختر مجرد دارم شاید فردا شوهرش دادم و فلان بهش نداد، خودش رفت یه مغازه خرید، از قضا سرش کلاه گذاشتن بابام همه چک هاش ر
رمان تو را از خاطرم بردم
دانلود رمان تو را از خاطرم بردم اثر مریم یوسفی با فرمت های pdf ، اندروید، آیفون و جاوا با ویرایش جدید و لینک مستقیم
حکایت این قصه سرگذشت مردی تنها و به دور شده از عاطفه است ، طی پیشامدی از تمام زنان بیزار می‌شود‌ و دست سرنوشت گره اش می‌زند به دختری بی ریا و پر از احساس اما از یاد رفته ، این بار قهرمان داستان مرد دیگریست که برای عشقش تا مرز نابودی می‌جنگد و اما آیا به وصالش می رسد ...
خلاصه رمان تو را از خاطرم بردم
برای تو
تصمیم دارم دوباره زنگ بزنم. اولین و اخرین باری که زنگ زدم اصلا هیچ فایده ای نداشت... هر چی جلوتر میرفت فقط بیشتر اشکمو در میورد و به چیزی که میخواستم نمیرسید. هیچ وقت نرسید و این عجیب نیست
ولی این بار کمی فرق داره، ایح، درسته گفتم دیگه زنگ نمیزنم، ولی الان راه دیگه ای به ذهنم نمیرسه. نمیتونم به اون کسی که دوستم گفت هم زنگ بزنم. انتخاب دیگه ای ندارم. همینقدر بدبختم.
 
من فقط بغل میخام:( ایح:( 
 
هر بار *** :) رو میبینم یکم ارامش میگیرم ولی زود جاشو بع 
رمان تو را از خاطرم بردم
دانلود رمان تو را از خاطرم بردم اثر مریم یوسفی با فرمت های pdf ، اندروید، آیفون و جاوا با ویرایش جدید و لینک مستقیم
حکایت این قصه سرگذشت مردی تنها و به دور شده از عاطفه است ، طی پیشامدی از تمام زنان بیزار می‌شود‌ و دست سرنوشت گره اش می‌زند به دختری بی ریا و پر از احساس اما از یاد رفته ، این بار قهرمان داستان مرد دیگریست که برای عشقش تا مرز نابودی می‌جنگد و اما آیا به وصالش می رسد ...
خلاصه رمان تو را از خاطرم بردم
برای تو
در حدی بدبختم که نه تنها سرویس اینترنتم جمعه تموم میشه و چند روز هم هست از جهان واقعی قطع مون کردن،بلکه یه بیشعوری که امیدوارم بره زیر تریلی، سیم تلفن مون رو از باکس توی کوچه کلا کشیده بیرون و با توجه به خدمات بی نظیر مخابرات،احتمالا قراره تا ماه آینده تلفن و نت قطع باشه اونم برای کسی که کارش با اینترنته.حالا از خیر تفریحات میگذریم.
اینو شنیدین که میگن مردم نیستن که دارن اموال عمومی رو تخریب میکنن؟شاید هم خودتون طرفدار این حرف هستین.من معتقد
شاید دوباره همان حماقت های اوایل کارشناسی را تکرار کردم. احتمالا یک نوع حماقت ذاتی که اگر کنترلش نکنم دایم گند به بار می‌آورد. در اوایل کارشناسی به این صورت عمل می‌کرد که همه را مثل دوست واقعی و خویشاوند حقیقی می‌دیدم. البته نباید همه تقصیر ها را هم گردن خودم بیاندازم. بدون شک مدرسه و سیاست های دبیرستان در رخدادهای دوران کارشناسی موثر بود. این که به ما نگفتند بعد از این که از مدرسه بیرون رفتی، گرگ ها در لباس گوسفند کمین کرده اند. همه جا هستن
بسم رب الشهدا
.
#قسمت_نهم
.
رسیدم دم در خونه کلید تو دستم دستم رو در 
ولی دلم نمی خواست پا تو اون قبرستون ارواح بگذارم
چشمام رو بسته بودم و فقط آرزو می کردم هیچکی رو نبینم
در را باز کردم و رفتم تو 
مامان و بابا سر میز شام بودن
مهری خانوم تا منو دید اومد جلو
_فدات شم کجا بودی تا الان دلم هزار تا راه رفت ساعت داره ده میشه
به یه سلام بسنده کردم و رفتم سمت اتاق 
که صدای بابا بلند شد
_تا این موقع نگفتی کجا بودی؟
_بیرون
_بیا بشین
_میل ندارم
_مدارکت رو فردا ب
 
40 توصیه"عاشقانه حاج آقا قرائتی" به آقایان
  1) به همسرت بگو : دوستت دارم! ۲) واژه « دوست داشتن »را فقط برای او هزینه کن! ۳) همسر تو کریستاله ! مواظب باش او را نشکنی ! ۴) کاری کن که به تو ایمان بیاره ! ۵) تو باید تکیه گاه خوبی براش باشی! ۶) از عشقت برای او هزینه کن ، نه فقط از ثروتت! ۷) زیبایی همسرت را ستایش کن! ۸) کارهایی که از توانش بیرونه , به او واگذار نکن ! ۹) او گل خوشبوی بهاری است ، پژمرده اش نکن! ۱۰) انتظار نداشته باش همسرت مثل تو باشه ! 11)با بحث و جدل
میخزم گوشه این وبلاگ دنجم که حتی کسی کامنت هم نمیده.
خودمم و خودم و احتمالا حضور یک شبح و سایه.
اعصابم خورده.
نشد ی بار ما ابهام و دو راهی نداشته باشیم.
همه دارند.ولی مال من فرق داره.مال من دیگه زیاد از حد شده.
دلیلش هم اینه که نماز صبحام از دم قضاست و نمازای دیگه ام هم سر وقت نیست.
خودم میدونم و عمل نمیکنم.
خاک تو سرم.
قرار بود چله بگیرم خدا ی فرجی و مخرجی برام قرار بده و از جایی که فکرشم نمیکنم بهم روزی و رحمت بده. اما چی شد؟؟؟ ریدم.سر بیست روز بازی
سلااام سلااام من اومدممم
یه چند ماهی که هندزفریم خراب شده بود احساس میکردم خیلی بدبختم و یه چیزی کمه تو زندگیم و اینا حالا که خریدم افتاده یه گوشه -_- حکایت خیلی چیزاس تو زندگیمون !
بگذریم ، این روزا دارم انیمه فروت بسکت رو میبینم و برای دومین بار بهم ثابت شد که انیمه های قدیمی هم میتونن جذاب باشن :دی وقت تمومش کردم یه پست راجعش میذارم. این روزا که بیکارم کلی بازی دانلود میکنم که خیلیاشو هنوز بازی نکردم :/ یکی از بازیایی که برام جالب بودن بازی ت
به یکهو حس میکنم درب بخشی از مغزم باز شده و فضای قابل استفاده اضافه شده. درین حد برام ملموسه که تعجب میکنم چطور چندی قبل متوجه فلان موضوع نبودم.
یکی از اونها، اینکه صلاح زندگی من رو فقط خودم میدونم و جایی که به افراد خانواده ام (همسر و پسرم) مرتبط میشه، به همراهی اونها قابل تصمیم گیری. نه مادر، نه دایی، نه عمه، نه مادرشوهر، نه تراپیست!
باید فکر کنم و براساس داده های موجود یه تصمیم بگیرم. شاید کمی بعد تر داده هام بیشتر بشه و متوجه بشه تصمیم دیگری
روی صندلی جلوی تاکسی نشسته بودم و با گوشی ام ور می رفتم که یک دفعه مردی در را باز کرد و با تحکم گفت: "برو عقب بیشین. دو تا زن دیگه م هست." قد بلند بود، ظاهر نامرتب و ریش سیاه بلند و آشفته ای داشت و یک چفیه ی سبز و مشکی دور گردنش پیچیده بود. ترجیحم این بود که در را ببندم و بگویم: "من همینجا راحتم." ولی نگاهم به خانمی افتاد که منتظر بود من بروم عقب بنشینم تا مجبور نشود کنار آقا بنشیند. این شد که بدون هیچ حرفی، رفتم عقب نشستم. راننده هم سوار شد و حرکت کردی
روی صندلی جلوی تاکسی نشسته بودم و با گوشی ام ور می رفتم که یک دفعه مردی در را باز کرد و با تحکم گفت: "برو عقب بیشین. دو تا زن دیگه م هست." قد بلند بود، ظاهر نامرتب و ریش سیاه بلند و آشفته ای داشت و یک چفیه ی سبز و مشکی دور گردنش پیچیده بود. ترجیحم این بود که در را ببندم و بگویم: "من همینجا راحتم." ولی نگاهم به خانمی افتاد که منتظر بود من بروم عقب بنشینم تا مجبور نشود کنار آقا بنشیند. این شد که بدون هیچ حرفی، رفتم عقب نشستم. راننده هم سوار شد و حرکت کرد
سلام سلاممم
ترم دومم رسما پریروز شروع شد . میخواستم بیام راجعش بنویسم ولی شنبه و یکشنبه تا پنج دانشگاه بودم و حدود دوساعت هم طول کشید تابرگردم و خسته و هلاک رسیدم خونه وقت نشد. آخ که عصرا چقدرررررررر شلوغه هم مترو هم بی آرتی هم اتوبوس و حتی تاکسی خطیا . قشنگ پرس میشی تا برسی خونه من که خودم پاهام درد گرفتن -_-
اولین کلاسی که داشتم اقتصاد کلان بود استادمون خوبه فقط شنیدم که مثل نقل و نبات میندازه :/ ایشالا که ماها قبولیم ! برای نمره ی کلاسی جز ارائ
سلام سلاممم
ترم دومم رسما پریروز شروع شد . میخواستم بیام راجعش بنویسم ولی شنبه و یکشنبه تا پنج دانشگاه بودم و حدود دوساعت هم طول کشید تابرگردم و خسته و هلاک رسیدم خونه وقت نشد. آخ که عصرا چقدرررررررر شلوغه هم مترو هم بی آرتی هم اتوبوس و حتی تاکسی خطیا . قشنگ پرس میشی تا برسی خونه من که خودم پاهام درد گرفتن -_-
اولین کلاسی که داشتم اقتصاد کلان بود استادمون خوبه فقط شنیدم که مثل نقل و نبات میندازه :/ ایشالا که ماها قبولیم ! برای نمره ی کلاسی جز ارائ
یه چیزِ جالبی که وجود داره اینه که وقتی از مشکلاتت میگی حتی بدبخت ترین آدما هم برات آنتونی رابینز میشن و شروع میکنن به سخنرانی!
یعنی مثلاً یکی مثلِ من وقتی در حالت افسردگی میام با صداقت از عمیق ترین احساساتم مینویسم، یه معلول ذهنیِ سوء استفاده گر که خودش بدبختی از هیکلش بالا میره هم پیدا میشه میگه زودتر خودتو از این "بدبختی" خلاص کن! فقط هم به این خاطر که میخواد از این فرصت استفاده کنه و به دنیا بگه که من بدبخت ترین نیستم!! بابا جان تو برو خودتو
 
دروود
خیلی هم با اراده نیستم... البته ربطی هم به اراده نداره. تنهایی آدمو وادار به هر کاری میکنه. دروغ چرا؟ گاهی آدم دلش میخواد از بقیه بشنوه یه چیزایی رو حتی با اینکه خودش میدونه! 
 
+ 6 ام بستری شدم . و 7 ام رفتم ایزوله... پرتو و شیمی ، بعد از دادن نمونه مغز استخوان( از جهت کشت و پیوند) ناجوانمردانه و توامان حمله ور شدن برای تخریب کلی! سه چهار روز نشده بدنم تاب نیاورد!!
 
+ دو روز آی سی یو و بیهوشی اجباری... بد بختی اینه که من با وجود ICD ام نمیتونم ام آ
 یاسی جانم :)
به پیشنهادتو رفتیم خروشان به جای موج های ابی :)
بله بله :) مرسی :) خیلی خیلی خیلی خوب بود :)
فقط "پای" باحالی نداشتم :/ خواهرم بود دیگه :/ یه ترسوی بیچاره :/ که همه دونفره هارو به زور بردمش :/ ولی تکی ها رو خودم
رفتم و کلی جیغ زدم و مسخره بازی دراوردم :))) هاهاهاها :))))
از شهر بازی خیلی بیشتر جیغ زدم و حال کردم :))))))
کلا میدونی عصبی ام بودم ! رفتم قشنگ پاک سازی انجام دادم :)
خلاصه اینکه کیم یه ترسوی بدبخته :/
کاش نجم همرام بود :/
خب به اونم که برنخورد
رمان شیریندانلود رمان شیرین اثر مرتضی مودب پور با فرمت های pdf ، اندروید، آیفون و جاوا با ویرایش جدید و لینک مستقیم
آرمین پژوهش با پسرخاله خود بابک ستوده تقریبا شش هفت سال پیش برای ادامه تحصیل از ایران خارج شدند و دو نفره در آپارتمان شیکی زندگی میکنند و از نظر مالی موقعیت خوبی دارند ، اما داستان از آن شبی آغاز شد که بابک چند تن از دوستانش را به خانه دعوت …
 
خلاصه رمان شیرین
تازه میگن مادر رو ببین دختر رو بگیر … این عمه خانم اندازه ی تمام کره ی
بعضی کارها و بعضی رفتارها واسه آدمی گرون تموم میشه، خیلی هم گرون تموم میشه و تاوانی داره که تا آخر عمر باید پس بدی.
نمیدونم داستان خودمو از کجا شروع کنم؟ وقتی حماقتم پایانی نداره. وقتی به گذشته برمیگردم از خودم بیزار میشم.
همه چیز از یک پروژه شروع شد که بارها خودمو نفرین میکنم که چرا قبولش کردم. همه چیز درس و کار بود، کم کم به چس ناله رسید و منم که ساده، دلسوز و احمق. واقعاً دلم براش سوخت، اولین اشتباهم این بود که نشستم پای چس ناله هاش، اونم فقط
در واقع روز نوشته ولی بس که اتفاقای مختلف توش افتاده میشه شلم شومبا هم حسابش کرد ، اخرشم چتم با دختر تپله !!!
 صبح راه افتادم رفتم سر قرار تا با افسون با هم بریم دانشگاه ، اولش کلی تو بارون وایسادیم بعدشم تا دانشگاه درحال تعریف بودیم .
افسون هی میترسه کسی مارو با هم ببینه و برامون حرف در بیارن ، در واقع تا جایی که میدونم اکثرا اگه خبر نداشته باشن فکر میکنن ما با همیم ، دقیقا هم هر سری یکی یجایی ما دوتارو با هم میبینه . _دو دسته تو سالن وایساده بودی
فاطی زنگ زد تلفنو از برق کشیدم داخل خونه هم گفتم اگه زنگ زد بگید من نیستم. به این حرف عادت دارن به صورت مقطعی راجب ینفراینو اعلام میکنم مامانم پرسید قهرکردین؟گفتم نه میخوام درس بخونم باکسی درارتباط نباشم بهتره. چند روز پیش فاطی بهم گفت: چطور میتونم باهمچین ادم نامردی که همچین کاری در حقم کرده درارتباط باشم و باهاش حرف بزنم دیشب ماجرا فاطیو واسه علی میگفتم علی بهم گفت چطور همچین ادمی رفیق صمیمیم بوده؟ واسم عجیب بود چند روز نگذشته فاطی خودش ت
اصلاحیه:
_سلام آقای باقری، خسته نباشید
_به، سلام خانم معلم! خوب هستی؟
_بله خدا رو شکر. اومده بودم یه دونه روسری بگیرم.
_خب بفرما، چه مدلی می‌خوای؟
_مجلسی می‌خواستم، رنگ روشن. کرم، صورتی، سفید...
_بفرما، این یکی رو دارم، نود و پنج. این یکی صد و بیست. این صورتیه هم خیلی خنکه، به درد این روزای جهنمی می‌خوره، هوف! صد و پونزده.
_چه‌قدر قیمتا رفتن بالا! تا همین چند وقت پیش همینا هشتاد تومن بودن.
_بالاخره آدم باید خرج زندگی‌شو از یه جا در بیاره، تو این دو
۸۳ روز تا بیست و پنج سالگیم دارم.هیچ تصوری از بیست و پنج سالگیم نداشتم.مثلا هیچوقت تو ۱۸ سالگیم به ۲۵ سالگیم فکرنکرده بودم.یعنی هیچوقت فکرنمیکردم یه زمانی منم بیست و پنج ساله میشم.بیست و پنج سال زیاد نیست ولی خودش ربع قرنه.یک چهارم یک قرنه و برای خودش عمری.ولی اینکه ساعت ۲ و چهل پنج دقیقه صبح یاد این موضوع افتادم از تاثیرات مسمویت نیست گرچه باید یاد بگیرم اگه میخوام سی و پنج سالگیمو هم ببینم باید در روزهای آتی عمرم تن ماهی دوروز مونده رو نخورم
خواستم داد شوم گرچه لبم دوخته است

خودم و جدم و جد پدرم سوخته است
خواستم جیغ شوم گریه‌ی بی‌شرط شوم
خواستم از همه ی مرحله ها پرت شوم
وسط گریه ی من رقص جنوبی کردیم
کامپیوتر شدم و بازی خوبی کردیم
کسی از گوشی مشغول به من می‌خندید
آخر مرحله شد غول به من می‌خندید
دل به تغییر .. به تحقیر .. به زندان دادم
وسط تلوزیون باختم و جان دادم
یک نفر از وسط کوچه صدا کرد مرا
بازی مسخره ای بود رها کرد مرا
با خودم .. با همه .. با ترس تو مخلوط شدم / شوت بودم که به بازی بدی
پس حتما این کتاب رو بخون!
راز سایه،نویسنده دبی فورد
خودم هنوز کامل نخوندمش،ولی به نظرم بین همه کتابای روانشناسی که هدفشون فقط سیاه کردن کاغذه و بس،این کتاب بسیاررررر کارآمد بود برام.من کتابا و مقاله های روانشناسی زیادی خوندم،به نظرم همه شون یک چیز هستن...مسخره،چرت و پرت و مناسب برای پر کردن جیب نویسنده.آخه کی تا حالا تونسته با خوندن یه کتابی درباره راز موفقیت واقعا موفق پولدار و خوشبخت بشه؟کدوم آدمی با کتاب تربیت فرزند تونسته یه فرزند باهو
امروز یه نفر منو ادد کرده بود
نوشته توی پروفایلش birth in
اخه مجبوری انگلیسی بنویسی حتما وقتی بلد نیستی؟ باید حتما به کلاس کارت با انگلیسی اضافه کنی؟
طرف میبینی توی ایران، پیشینه فامیلیش به دوره اشکانیان میرسه
رفته خودشو چسبونده به ترکیه ایا مینویسه
iki mizi krdinhhddh hdclhc hhlach;;c'
هفت هشت تا ازین حروف الفبایی المانی که دو نا نقطه روی خودش داره رو گذاشته توی جمله هاش که بگه منم اصل و نسبی دارم من ترکم!
یعنی اتاتورک زد نابود کرد کل اون خطه رو
زبانشون رو عوض
رمان شیرین
دانلود رمان شیرین اثر مرتضی مودب پور با فرمت های pdf ، اندروید، آیفون و جاوا با ویرایش جدید و لینک مستقیم
آرمین پژوهش با پسرخاله خود بابک ستوده تقریبا شش هفت سال پیش برای ادامه تحصیل از ایران خارج شدند و دو نفره در آپارتمان شیکی زندگی میکنند و از نظر مالی موقعیت خوبی دارند ، اما داستان از آن شبی آغاز شد که بابک چند تن از دوستانش را به خانه دعوت ...
خلاصه رمان شیرین
تازه میگن مادر رو ببین دختر رو بگیر ... این عمه خانم اندازه ی تمام کره ی ز
قسمت اول را بخوان قسمت 56
چیزی نگفتم و بی اهمیت به مردی که سالها بود منتظرش بودم و حالا که دیده بودمش نمیخواستمش! کفش هایم را پوشیدم.
_دیرم شده.
جدی شد و دستم را گرفت.
_این موقع شب چطور میخوای بری؟ خودم...
به شدت دستم را عقب کشیدم. این مدت کجا بود؟ حالا نگرانم شده بود؟
_لازم نیست.
بلند شدم و کمی سرم گیج رفت اما دستی که به سمتم دراز شد را پس زدم.
_لطفا کارمزدم رو بدین باید برم.
_الان پایین مهمونیه چطور میخوای بری؟
پوزخند زدم...نامزدیش اومده بود اینجا پی
قسمت چهارم
حالا همه فهمیده بودن که هرکسی یه دردی داره ولی درد بعضیا عجیب دردناکه.
سمانه:#
از این انجمن کوفتی چیزی دست گیرم نمی شد ولی خدایی موتور سواریش حال داد. دلم می خواست برگشتن با عباس باشم ترک موتور. ولی خوب فکر کنم یه ذره شعور داشتم که چیزی بهش نگم.
سوار ون شدیم که برگردیم. عباسم رفت. داستان عجیبی داشت. خیلی عجیب. یعنی زیادی عجیب بود خدایش.
 
روز بعد اتاق سمانه
گیووو گیوووو گیووو
یه نگاه به گوشیم انداختم یه شماره ناشناس که خیلی برام آشن
جنی عمل کرد و 5 روز اول خونه مادرش بود و بعدش که مادرش میخواست یک سفر یک ماهه از قبل برنامه ریزی شده بره، برگشت خونه.  شب اول که من رفتم خونه خیلی مریض به نظر می رسید، جاناتان اومده بود و داشت غذا درست می کرد و آخر شب هم رفت خونه. از فرداش جنی تنها بود و من شب ها فقط یه کوچولو کمکش می کردم. یه شب هم بچه ها اومدن پیشش و من شام درست کردم و با هم خوردیم. آخر هفته پیش هم جاناتان اومد براش خرید کرد و غذا درست کرد و رفت. و فقط یکی از دوستاش آخر هفته اومد دیدن
من دو روز آخر پاییز امسال را به زیباترین حالت ممکن خودش گذراندم.یعنی بهترین چیزی بود که امکان بودن داشت.خوشحالم که صبح پنجشنبه نرفتم کافه تا چیزی بنوشم و چرت بگویم و چرت بشنوم.شاید اگر چند ماه پیش می گفتند با سر می رفتم،اما حالا در کافه ها نفسم می گیرد.معذبم از اینکه باید تر و تمیز بنشینم سر میز و با آداب چیزی بخورم یا بنوشم.معمولا هم زودتر از بقیه حساب چیزی که سفارش داده ام را می رسم و بعد زل میزنم به آدم های توی کافه و معذبشان می کنم!پس ماندم خ
سلااااااااااام سلاااااااااام سلااااااااام سلااااااااااام خوبید؟منم خوبم! جونم براتون بگه که اومدم یه کوچولو بنویسم و برم چون امتحانامون نزدیکه و باید بشینم برنامه ریزی کنم برا درس خوندن،تازه کارای عملیم هم مونده و کارشناس رشته مون خانم لنگر نشین هم از اون ور زنگ زده که استادت میگه پو.رو.پوزالت مشکل اساسی داره و به من زنگ بزنه به اونم زنگ زدم گفته دوباره تایپش کنم و براش با ایمیل بفرستم تا رو نسخه تایپ شده اش اشکالاتشو برام بنویسه..خلاصه ا
سلاااااااام سلاااااااام سلااااااام سلاااااااام خوبید؟منم خوبم!جونم براتون بگه که اومدم در مورد دوستم معصومه که گفته بودم داستانشو بعدا بهتون می گم بگم و برم!پارسال ترم اول قبل از اینکه مهمانم لغو بشه تو دانشگاه اولین جلسه کلاس آمارتو کلاس نشسته بودیم با بچه ها و نیم ساعت از وقت کلاس گذشته بود ولی استادمون هنوز نیومده بود برا همین همینجوری همه با هم داشتیم حرف می زدیم یکی از بچه ها تو دو سه ردیف جلوتر از من نشسته بود و همش برمی گشت پشت سرو س
جنی عمل کرد و 5 روز اول خونه مادرش بود و بعدش که مادرش میخواست یک سفر یک ماهه از قبل برنامه ریزی شده بره، برگشت خونه.  شب اول که من رفتم خونه خیلی مریض به نظر می رسید، جاناتان اومده بود و داشت غذا درست می کرد و آخر شب هم رفت خونه. از فرداش جنی تنها بود و من شب ها فقط یه کوچولو کمکش می کردم. یه شب هم بچه ها اومدن پیشش و من شام درست کردم و با هم خوردیم. آخر هفته پیش هم جاناتان اومد براش خرید کرد و غذا درست کرد و رفت. و فقط یکی از دوستاش آخر هفته اومد دیدن
بسم الله الرحمن الرحیم- نظریات شخصی است- نیم نگاهی به دعای عرفه- این دعا اول سبک سجع ادبی امام علیه السلام بخوبی روشن میکند که درسطح یک شاعر تمام عیار است- مثال- دافع- مانع- الصانع- الواسع-البدایع- ضارع-قانع-المنافع-الجامع-الساطع-سامع-رافع کل این کلمات دریک پایگراف یعنی یک قطعه منسجم است ولی امام علیه السلام نمیخواهدبعنوان یک شاعر مطرح شود که ان زمان- تاحدی شاعرارزش معنوی خوبی نداشت-  نکته مهم دیگر نشانه های یک اسوه الهی که در درجات بسیار پائی
متن طولانیه می تونید اون متن زیرخط کشیده شده رو بخونید
قبل حجامت نهارم نون خالی بود 
بعد حجامت شامم نون خالی بود 
چرا؟ چون پرهیز غذایی داشتم 
دیروز نهار ماکارونی بود که توش گوشت و سیب زمینی داشت 
دیشب شام هم هرچی به یخچال نگاه کردم چیزی پیدا نکردم 
پنیر
ماست 
کره 
اشکنه گوجه 
بادمجون گوجه 
فقط مربا و عسل بود که دلم ورنمی داشت 
همون اول که اومده بودم یه قاشق عسل و سیاهدانه رو با آب قاطی کرده بودم خورده بودم 
چقدر بدبختم نه؟ 
به خواهرم که گفتم
به همتا پیام دادم. ایشونم گفتم منم دوست نداشتم چنین صحبتهایی پیش بیاد . منم خواستم دیگه هر مشکلی داشتن به من ربط ندن. از هم عذر خواهی کردیم و وقتی اومرم خونه بغلش کردم.چند روز پیش هم برادر همتا لوازم همتا رو آورد تا زندگی مستقل دلخواهش رو شروع کنه.
تو این مدت خیلی از خانمها باهم صحبت کردند، خانمهای اولی که رنج کشیده بودند ، خانمهای دومی که رنج کشیده بودند ، خانمهایی که جدا شده بودند به خاطر تعدد و دختران مجرد و تنها...برایند بررسی ها و راهکار ها
بنویسم؟ ننویسم؟ بگم به من چه رد شم؟ ولى آخه تا آخر فکرش همین بمونه؟ گناه نداره؟ آخه نوشتنم هم تاثیرى نداره. مینویسم آخرش تصمیم میگیرم منتشر کنم یا نه.
ببین دوست عزیز
حقیقتاً من خیلى خوشم نمیاد توى کلام توضیح بدم که کمى دارى اشتباه مى کنى. اینو هم که میگم مزخرفى بیش نیست.یعنى همه توضیحات کلامى براى تصحیح اشتباه دیگران مزخرفى بیش نیست. ولى قلبم میگه بگم یه بار یه جا و دیگه نگم. شاید تاثیر کوچولویى گذاشت.
توى هر وبلاگ چندتا پست عاشقانه پیدا میشه.
یک:
روی من زیر اب بود و تو نمی دیدی...
مرگ مثل ریشه ی نیلوفر ... درمن...
دو:
دویدم رو به آتش ...از سوختن سرمایه درهراس ...
شعرهایم دروزش باد ...سوخته تا خدا می رفتند ...
سه:
می رفتیم و بین ما سکوت" خورنده " بود!
اعصاب و عشق و اعتماد ...دیگر نداشتیم ...
 
چهار:
بگذارند ...پائیز دستهایش را هم می خورد ...
مثل خوردن روح برگ ها ...
مثل خوردن ابرها توی آسمان ...
مثل خوردن تابستان ...
قرچ قرچ!
وکسی باور نمی کند ...روح من چطور خورده شد؟
میان روح برگ ها ... میان روح ابرها ... یا میان
سلااااااام سلاااااااام سلااااااام سلااااااام خوبید؟منم خوبم! جونم براتون بگه که دیروز صبح ساعت هفت و نیم بلند شدیم پیمان لباس پوشید و یه خرده میوه و نون و این چیزا با یه قابلمه کوچولو سوپ که شب قبلش درست کرده بودم برداشت و راه افتاد سمت تهران تا بره به مامانش سر بزنه منم اون که رفت درو پشت سرش قفل کردم و اومدم گرفتم تا نه و نیم خوابیدم نه و نیم بیدار شدم دیدم هم معده ام درد می کنه هم دلم ،شب قبلش یه خرده جیگر خورده بودم انگار مونده بود سر دلم و
لانگ استوری شورت،
 
وقتی کسی هر سال کشور عوض کرده،
 
وقتی ماها با سیستمی بزرگ شدیم که یه راه همیشه برای موفقیت هست (سیستم کمونیستی و سیستم تنبلی و گشادی) و اون یه راه دکتر و مهندس شدن، یا! قاطی گردن کلفتها شدن و دزدی کردن و پولدار شدن و به مقام رسیدن هست (محمدرضا گلزار و مهران مدیری دزد که همه کارهاش کپی بنی هیل هست و بهش تریبون الکی دادن)، طبیعیه که هر راه دیگه ای رو بری محکوم به شکستی. حتی اگه به موفقیت های بزرگ برسی باز بقیه تاییدت نمیکنن. از طر
به هر حال جایی زندگی میکنیم که باید هر روز این عبارت زیبای "بین بد و بدتر"‌ رو برای خودمون مرور کنیم. آره خب خواسته منم همین بود. با تمام وجودم بد رو به بدتر ترجیح میدم البته اگر بدبین باشم. وقتهایی که خوشبینم احساس میکنم که واقعا جای بدی نخواهد بود جایی که بهتر از بدتر باشه، اگر بیشتر عمرتو در بدتر گذرونده باشی. میفهمی که؟
میخواستم از این دنیا بکشم بیرون. نه که اینجا دنیای بدی باشه. ولی خب گمون میکنم اونجا هدف نهایی آدما یه جورایی به هم نزدیکه.
به هر حال جایی زندگی میکنیم که باید هر روز این عبارت زیبای "بین بد و بدتر"‌ رو برای خودمون مرور کنیم. آره خب خواسته منم همین بود. با تمام وجودم بد رو به بدتر ترجیح میدم البته اگر بدبین باشم. وقتهایی که خوشبینم احساس میکنم که واقعا جای بدی نخواهد بود جایی که بهتر از بدتر باشه، اگر بیشتر عمرتو در بدتر گذرونده باشی. میفهمی که؟
میخواستم از این دنیا بکشم بیرون. نه که اینجا دنیای بدی باشه. ولی خب گمون میکنم اونجا هدف نهایی آدما یه جورایی به هم نزدیکه.
اذان مغرب تازه تمام شده بود. یادم نیست آن لحظه فاطمه توی بغلم بود یا که دستش را گرفته بودم و راه می‌آمد. بی‌حوصلگی‌اش را اما خوب یادم است. یکشنبه‌ی هفته‌ی آخر آذر، توی گرگ و میش هوا، وسط هوهوی باد سرد و خشک قم، از مدرسه تا درمان‌گاه بقیه‌الله، از فلکه ایران‌مرینوس تا دورشهر یک‌ریز بهانه گرفته بود. می‌خواست بغلش کنم. هرجا خواست گوشه‌ی خیابان بنشینیم. دستش را بگیرم، برود روی جدول‌های کنار پیاده‌رو و آرام آرام راه بروم که تعادلش به هم نخ
اذان مغرب تازه تمام شده بود. یادم نیست آن لحظه فاطمه توی بغلم بود یا که دستش را گرفته بودم و راه می‌آمد. بی‌حوصلگی‌اش را اما خوب یادم است. یکشنبه‌ی هفته‌ی آخر آذر، توی گرگ و میش هوا، وسط هوهوی باد سرد و خشک قم، از مدرسه تا درمان‌گاه بقیه‌الله، از فلکه ایران‌مرینوس تا خیابانِ دورشهر یک‌ریز بهانه گرفته بود. می‌خواست بغلش کنم. هرجا خواست گوشه‌ی خیابان بنشینیم. دستش را بگیرم، برود روی جدول‌های کنار پیاده‌رو و آرام آرام راه بروم که تعادلش
#استا‌د_‌مغرور_‌من_پارت5
افتادم روی تخت و وحشت زده لب زدم:
_مهرداد.
روم خیمه زد و با وحشیگری لبهاش و روی لبهام گذاشت و شروع کرد به بوسیدن
لبهاش و گاز گرفتم تا ولم کنه
ولی وحشی تر شد و زیر گوشم با صدای خشداری گفت:
_فکر اینکه قبل از من کسی تو رو لمس کرده داره دیوونه ام میکنه.
با ترس هق زدم
_مهرداد ولم کن به خدا اونطوری که تو فکر میکنی نیست
با چشمهای خمار شده اش بهم خیره شد و باصدای‌ عصبی گفت:
_با چشمهای خودم دیدمت لامصب سرو وضعتو دیدم نگاهای اون عوض
پیش‌نوشت1: خب اگه وصل نشدن نت رو کنار بذاریم،خداروشکر  ظاهرا با واریز شدن پول به حساب ملت(که البته ما اونم ندیدیم!)، رو هوا رفتن و پوکیدن بخش زیادی از اموال عمومی در شهرهای مختلف، تزریق یه تورم جون‌دار به اقتصاد،حل شدن مشکل آلودگی هوا، تحول خودروها به خودروهای استاندارد و پاک و... تا حد زیادی آتیش‌ها خوابید و می‌تونیم با تدبیر و امید مثل سابق به کار و زندگیمون بپردازیم. بهتر از این نمیشه :)  فکرش هم نمی‌کردم انقدر زود به آرامش برسیم، ولی خدا
 رمان رکسانا   ۹ 
یه لحظه نگاهش کردم و تازه فهمیدم جریان چیه!اونقدر از دستش عصبانی شدم که نگو!))
-تو غلط کردی!این کارا چی میکنی؟!
((خیلی خونسرد واستاده بود و منو نگاه میکرد))
-دیگه شورش رو در آوردی ا!
مانی-مگه نمیخواستی شمال نری؟!
-چرا اما نه اینطوری!
مانی-خوب طور دیگه نمیشد!یعنی باور نمیکردن!
-حالا باور میکنن؟
مانی-البته!میتونم خیلی راحت مدرک رو تو توالت بهشون نشون بدم!فقط میری تو توالت سیفون رو نکش!
((اومدم برم طرفش و بزنم تو سرش که فرار کرد و رفت ب
رمان.   پرستار ۵ .    قسمت اخر. 
 
به دکتر کیوان زنگ زدم : دیدم خوابم بی مورد نبوده ..بهناز همون شب میخواسته مانی رو بکشه ... دیگه نتونستم طاقت بیارم خواستم برگردم که دکترام بهم اجازه ندادند ...این شد که دکتر کیوان از همون موقع از حال و روز اونا بهم خبر میداد ... نمیدونی چه سخته بپه ات جلو چشمات پر پر بزنه و تو نتونی کمکش کنی....
اخر سرم که خودت بهتر میدونی .. دختر دیوونه با یه دکتر فرار کرد ...
به سیاوش گفته بود من فقط واسه پولت میخواستمت ... نه چیز دیگه...
ا

تبلیغات

محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها